روزهایی که گذشت
سلام بعد یه تاخیر طولانی اومدیم با عکسای امیرجونم در روزهایی که گذشت اینجا اولین شنا کردن امیر نازم در دریا امسال اینجام بعد کلی شن بازی رفتی تو شن این عکس هفته قبل رفته بودم ارمگاه واسه مادربزرگم خیلی جالب بود اینقد سوال پرسیدی که زیر اینا (منظورت قبرها) چیه؟ بعدش می گفتی سرش و بگیرین من ادمها رو ببینم! بعدش عکس یه بچه دیدی یهو حس کردم ترسیدی زود گفتی مامان مگه نگفتی بچه ها نمیمیرن؟ (من قبلا واسه اینکه تو نترسی اینو گفته بودم) گفتم اره عزیزم بعد گفتی: پس چرا عکس این بچه اینجاس منم گفتم اینجا یه پیرمرده مرده اما عکس بچه گی اونو گذاشتن ...
نویسنده :
مامان سمیه
12:10
برگشتیم بابل
سلام عزیز دل مامان ببخشید این روزها نمی تونم بیام و برات بنویسم اخه از دوشنبه اسباب کشی کردیم و اومدیم بابل حسابی درگیر جابجایی ام. توام که بیشتر پیش عمه ها یا خاله ها بودی شرمنده مامانی. الان می خوام ببرمت دریا شنا کنی جبران شه عاشقتم سر فرصت می ام. ...
نویسنده :
مامان سمیه
17:17
روزت مبارک
قرآن جز از مدح علی آیه ندارد این صدف جز این دُر گرانمایه ندارد رفتم زیر سایه لطفش بنشینم دیدم علی نور بود سایه ندارد علی علیه السلام و زیبائی ها: از کعبه حق بانگ جلی می آید آوای خوش لم یزلی می آید بشنو که سروش وحی حق می گوید آغوش گشایید که علی می اید پدر جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . روزت مبارک . از صمیم قلب دوستت دارم . . . همسر عزیزم رضا جان و مرد کوچکم امیررضای خوشگلم روزتون مبارک برای ارامش روح همه پدرهایی که اسمونی شدن صلوات ...
نویسنده :
مامان سمیه
8:48
بدون عنوان
سلامتی پسری که پولهای مچاله شدشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت برای روز پدر یک کمربند می خوام فروشنده گفت: چه جنسی باشه پسر کوچولوگفت: . فرقی نمیکنه فقط دردش کم باشه.
نویسنده :
مامان سمیه
21:39
گردش
فعلا قرار شد بابلسر بمونیم امروز جواب ارشد اومدو من قبول نشدم کلی دیپرسم. اما ایشالا دوباره می خونم تا قبول شم. چون وسایل و جمع کرده بودم دوباره در حال باز کردنم انگار یه جور اسباب کشی کردم نازگلمم حسابی حوصله اش سر رفته چون من کار دارم و وقت بازی باهاش و ندارم. البته دیروز با خانواده مادرم و دایی احمد و عموم اینا رفته بودیم کنار دریا و نازم حسابی بازی کرد. اینم یه عکس از گلم به همراه بابایی و برادرزاده نازم عشق عمه محراب جونم ...
نویسنده :
مامان سمیه
11:28
کیک تولد
دیروز با کلی مشقت برای اولین بار کیک خامه ای درس کردم که بسیار مورد استقبال مهمونام که مامانم اینا بهمراه داداشم و دامادم بودند قرار گرفت گفتند طعمش خیلی خوب شده دیگه اینم هدیه من به شوهری بود البته هدیه اصلی و دادم به امیرجونم داد به بابایی و کلی هم ذوف کرد اصلا هم نذاشت بابای بیچاره اش شمع فوت کنه تند فوت می کرد و به همه می گفت دست بزنید ...
نویسنده :
مامان سمیه
10:11
تولد عشقم
همسر عزیزم چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد زیبایی های دنیا از آمدن تو پیدا شد ، روزها گذشت و چهره زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد ، همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود ، اینگونه چشمانم با دیدن یکی مثل تو عاشق میشود و امروز روز میلاد دوباره تو است ، در این هوای ابری نیز خورشید در لابه لای ابرها به انتظار دیدن تو است… و این لحظه قشنگترین ساعت دنیاست ، و این ماه درخشانترین ماه دنیاست که تو را درون تصویر نورانی اش میبیند آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو مینگرد ، همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود ص...
نویسنده :
مامان سمیه
21:26
ماجرای تنها خوابیدن امیر ادامه دارد
اخه نازنینم خودت بگو من از دستت چیکار کنم؟ بعد این همه مدت هنوزم هر شب این داستان گریه کردنات برای پیش ما خوابیدن ادامه داره! هر چی باهات حرف می زنم فایده نداره التماس می کنی که بیای پیش ما بخوابی اینقدر از چشمای خوشگلت اشک می ریزی که بعضی وقتها دلم می سوزه و اجازه می دم. تازه وقتی هم تو اتاق خودت می خوابی بعد از اینکه برات داستان خوندم اصرار می کنی کمی پیشت بخوابم بعد از اینکه می رم بخوابم دوباره از بابات خواهش می کنی بیاد پیشت... خلاصه تا بخوابی داستانی داریم. تازه صبح که میشه میای دوباره رو تخت ما. دیشب داشتی می گفتی کاش مامانی تخت منم تو اتاق شما بود تا من تنها نخوابم اخه من اتاق شمارو خیلی دوست دارم. اصلا کاش من اتاق نداشتم. گفتم...
نویسنده :
مامان سمیه
9:35
قایم موشک بازی خانوادگی
پریشب چون از صبح خونه بودی کلی بی حوصله بود. تو خونه های اپارتمانی هم که کلا ادم زود خسته و بی حوصله میشه واسه همین وقتی بابایی اومد اصرار داشتی بریم بیرون. اون بنده خدا هم اونشب کار داشت و دیرتر اومده بود و حسابی خسته بود هر چی می خواست قانعت کنه نمی تونست. خلاصه من پیشنهاد دادم که امشب و قایم موشک بازی کنیم شب بعد بریم بیرون کلی ذوق کردی اول من چشم گذاشتم تو و بابایی قایم شدین چقدر کیف می کردی وقتی می دیدی ما دوتایی باهات بازی می کنیم. وقتی قایم می شدیم و پیدامون می کردی با صدای بلند می خندیدی و ما از خنده ات کیف می کردیم فدات بشم که اینقدر زود شاد میشی ایشالا همیشه شاد باشی گلم.. ...
نویسنده :
مامان سمیه
20:21